جلسه امتحان!!
جاتون خالی نشسته بودم سر امتحان که یه دفعه یه تشنگی عجیــــــــبی اومد سراغم
مگه میشد کنترل کنی؟ عین دشت کربلا!!! ( جوّ و حال کن!!)
خلاصه با ایما و اشاره به یه مراقب اون سر سالن فهموندم که آب میخوام!
اونم با ایما و اشاره بهم فهموند "باشه الان میارم یه لحظه صبر کن نمیمیری از تشنگی که ، چقد شماها اذیت میکنین.... " !!
بعد از اندی دیدم داره با لیوان آب تشریف میاره منو میگی عین چی زل زده بودم به لیوان آب با هر قدم که نزدیک میشد چشمام بیشتر میدرخشید... تا اینکه لحظه وصال رسید!! منتظر بودم آبو بگیرم که عین گاو از جلوم رد شد رفت !!!!!!!( عمرا تا حالا اینجوری ضایع شده باشین ! )
چاقو میزدی خونم در نمیومد!
دیدم رفت دو نفر عقب تر داد به دوستم، اونم کلش توی ورقه امتحان بود و عمـــــــیق تو بحر سوالا که خیلی عادی سرشو بالا اورد با یک لبخند ملیح که تا عمق وجودتو میسوزوند! لیوانو گرفت و گفت مرسی (انگار منتظر بوده براش آب بیارن ، یه ذره با خودش نمیگه آخه واسه چی بیاد بین این همه آدم به من یه لیوان آب بده؟؟؟!!!! منم ساده، فکر کردم حتما اونم آب میخواسته دیگه که اصلا تعجب نکرده!)
خلاصه مراقبه اومد دوباره رد شه بره که گفتم خانوم منم آب میخواستمااااااا
یه لحظه جلسه در سکوت فرو رفت... من نگاه میکردم مراقب یه نگاه به من یه نگاه به دوستم...
مراقب : دوستم : من : بعد از ثانیه ای همه با هم : !!!
خدایی مراقبو حال میکنین؟ اصلا توجهشون منو کشته!
اینه وضعه ما و امتحان دادنامون! گفتم که درک کنید!!
[ یکشنبه 92/3/12 ] [ 10:6 عصر ] [ زینب جون ]